وقتی می خواهی بروی آسمان،صاف است راه ها،هموار ترن ها مدام سوت می کشند همین طور کشتی ها اما وقتی می خواهی بیایی دریا ها،طوفانی می شوند آسمان ها،ابری و راه های زیر زمینی را نیز برف می بندد دوست دارم بیایی اما نیا! دنیا به هم می ریزد!
عشق با غم نیست چون عشق هدیه خداست! با اسبی آغاز شد -که در جیبم جای میگرفت- از اتاق تا بالکن سفر کوتاهی بود اما من دریاها را پشت سرگذاشتم شهرهای پرستاره را از ابتدای جهان تا انتهای جهان رفتم و این سفر تنها سفر بیخطر من بود. بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماهی که از پشت میله ها می گذرد که می توانست از اینجا نگذرد و جایی دیگر مثلا در وسط دریایی خیال انگیز بچسبد به شیشه یک تاجر پولدار بدهکار هیچ کس نیستم جز همین ماهی که تو را به یاد من می آورد ............. "شعری از رسول یونان"
سلام به همه دوستای قشنگم!!! عیدتون مبارک
از ته دل براتون آرزو می کنم سال 90 خوب وخوش باشید.
یه دنیا دوستون دارم! مواظب خودتون باشید، منم فراموش نکنید! *راستی حلیه جونم جلو جلو بهت میگیم تولدت مبارک!!
امروز ، چرکنویس ِ یکی از نامه های قدیمی را
میخوام که با تو باشم تموم لحظه هامو بیام به پات بریزم همه ترانه هامو
بدون که عالم عشق پراز حرف نگفته است یه دنیا شعرو شادی تو خنده هات نهفته است من از تو میخونم بمون تا بمونم که با تو بهارم که بی تو خزونم بمونه جای پاهات تو ساحل نگاهم
بمون تا دل نگیره دوباره باز بهونه همیشه عطر عشقت بپیچه توی خونه من از تو میخونم بمون تا بمونم که با تو بهارم که بی تو خزونم روی آن شیشه تبدار تو را ها کردم اسم زیبای تو را بانفسم جا کردم شیشه بد جوری دلش ابری وبارانی شد شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم دل تو سنگ شد و رفتی دل من تنگ شد و موندم باورم نمی شه اما آره بی تو زنده موندم ساده ساده شکستم در به روی خنده بستم تو اتاق خاطراتم تا ابد بی تو نشستم دل من تنهای تنها گوشه ای پژمرده بی تو تو کجایی که ببینی آرزوهام مرده بی تو تو منو تنها گذاشتی بی بهونه جا گذاشتی توی این دنیای بی رحم بی کس و تنها گذاشتی رفت .... به همان آرامی که آمده بود رفت...... مهربونم وقت رفتن هم عاشقم کردی! پرسیدم: چرا می روی؟ زیرلب پاسخ داد: " قصه ازحنجره ای است که گره خورده به بغض... یک طرف فاصله ها یک طرف خاطره ها، در همه ی آواز ها حرف آخر زیباست حرف من دیدن پرواز تودرفرداهاست........" سلام به همه دوستای گلم! دیروز از فرشته برای خودم دعا گرفتم، گفتند هرروز باید سه نوبت به دنیا بیاییم، پیش ازطلوع آفتاب،ظهر و پیش ازغروب فرشته ها گفتند:باید هر روز هفده بار بندگی کنم و هر بندگی را در بینهایت ، ضرب کنم و بینهایت رابریزم روی لحظه ها.. فرشته ها گفتند:باید هر طور شده جانمازی ببافم از ساقه ی لاله . آن وقت با اقتدا به آسمان و آزادگی ، هزار رکعت نماز فریاد بخوانم. قربتا الی الله. فرشته ها گفتند : باید مواظب باشم مواظب آن امانت بزگ روی این شانه های کوچک مواظب آن قشنگترین یادگاری خدا در روی زمین مواظب عشق! فرشته ها گفتندباید جواب سلام خدا و پرنده ها و آدمها را یک جور داد... ومثل درختان صلوات فرستاد ومثل پرنده ها،قنوت خواند و مثل کویر روزه گرفت. فرشته ها گفتند:باید همه در به در بگردیم دنبال خدا و یک عالم دوست داشتن و کمی عقل. فرشته ها گفتند:باید یک جایی، شاید جایی مثل سلامهای آخر نماز ، یا جایی مثل اولین سلام قطره و دریا خودم را گم کنم برای همیشه ... و آن وقت ، هر چه که دارم بدهم باد ببرد و هرچه را که خدا و فرشته ها و این دنیایی ها و آن دنیایی ها دارند ، ازشان قرض بگیرم فرشته ها گفتند:باید یادم بماند که به اندازه ی همه ی دریاهای خدا،باید گریه کرد و به اندازه ی همه ی درختهای خدا، باید سبز بود... وقتی فرشته ها رفتند،من ماندم و لبخند خدا و یک عالم دعا که قول داده بودم مستجابشان کنم! بی هوای دوست ، ای جان دلم جانی ندارم
دردمندم،عاشقم، بی دوست درمانی ندارم آتشی ازعشق درجانم فکندی خوش فکندی من که جر عشق تو آغازی وپایانی ندارم عالم عشق است هرجابنگری ازپایین وبالا سایه عشقم که خود پیدا وپنهانی نداردم هرچه گویدعشق گوید،هرچه سازدعشق سازد من چه گویم ،من چه سازم،من که فرمانی ندارم غمرده کردی،هرچه غیرازعشق را بنیان فکندی غمزده کن برمن که غیرازعشق بنیانی ندارم سرنهم درکوی عشقت،جان دهم در راه عشقت من چه گویم که جز عشقت سرئجانی ندارم عاشقم جز عشق تو دردست من چیزی نباشد
عاشقم،جز عشق تو،برعشق برهانی ندارم
"رسول یونان"
پیدا کردم !
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ با توبودنند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی بغض ِ من تر شد!
بیا که باز ببینم طراوت بهارو
بیا که سربیاری خزون انتظارو
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |